زمستون ۹۱ با یکسری از دوستانِ مَشتی، قرار گذاشتیم تا یه گروه راه بندازیم و داستانها و نوشتههامون رو دور هم بخونیم (گروه نه مثل این روزها گروهِ مجازی، یه گروه که قدرتی خدا میتونستیم دور هم جمع شیم). روزهای خوبی بود. برای اولین داستانی که برای گروه بردم، سعی کردم یه نوشته داشته باشم برخلاف رویهی نوشتههای قبلیم، این شد که رفتم سراغ موضوعی که خیلی وقت بود نوشتنش ذهنم رو قلقلک میداد. حالا بعد از مدتها بچههای اون گروه یواش یواش داریم دوباره دور هم جمع میشیم، به یاد اون روزها اون نوشتهام رو توی وبلاگم قرار میدم.
ناگفته نمونه نوشتهای که در ادامه میاد تلخیصی هست آزاد از یه کتابچه به نام خاطرات سوخته که روزنامه همشهری سال ۸۶ منتشرش کرده. نمیدونم مطالب اون کتابچه واقعا نوشتهی یه جانباز شیمیایی بودن یا اینکه داستانی ساختگی بودن، در هر صورت با خوندن این کتابچه بود که حس اصلی نوشتن این داستان بهم دست داد. در ادامهی این مطلب میتونید داستانم رو مطالعه کنید.
قربان شما، آمیرزا
********************
خاطرات سوخته
گرد و خاک بود که هوا میرفت. تیرها صفیرکشان سینهی آسمان را میشکافتند. جنگندههای مست، جیغکشان شیرجه میرفتند و با مشتهای بیرحمشان بر طبل جنگ میکوبیدند. پاهایی که بیهدف بر روی شن و ماسهها میکوبیدند، ساز وحشت را کوک میکردند.
چشمانش میسوختند. چیزی درون معدهاش میجوشید. تلوتلوخوران خود را به جلو میکشید. تمام قدرتش را جمع کرد تا بلکه دیوار پلکهایش را کنار بزند. به خودش فشار آورد و با دردی بسیار چشمانش را اندکی گشود. اطرافش پر از گرد و خاکی بود، که بیپروا از آماج گلولهها، در هوا میرقصیدند. پردهی غبار، پیش رویش با ناز و تنعمی بسیار حرکت میکرد و دامان خود را از این سو به آن سو میکشید. تیغههای آفتاب، هر از چند گاهی دل غبار را میشکافتند، اما این دیو بیحیا، به تلافی، سیلیای نثار صورت خورشید میکرد و با رقاصیاش تیغهی شمشیرش را در هم میشکست.
سرش موزون با مارش خمپارهها، به اینور و آنور تاب میخورد و ماسک را روی ریشهای پرپشتش میلغزاند. صحنهها همچو تکه تصاویری پیش چشمانش میآمدند و میرفتند: در پس حجابِ غبار، حمید را دید که همچو ماری به خود می پیچید؛ رضا آرام و بی صدا به کیسه های شن تکیه داده بود، و کفی سفید روی لب و دهانش را پوشانده بود؛ علی همچو یک ماهی که از آب بیرون افتاده باشد، بر روی خاکریز میتپید و به خود میلرزید؛ کبکی از سر بدمستی پرک پرک میزد و خود را به این سو و آن سو پرت میکرد.
آتشی در سینهاش شعله کشید و تمام جانش سوزاند. به سینه اش چنگ انداخت و با دو زانویش به روی زمین افتاد.
کسی درمیان جشن گلولهها فریاد میکشید: گازِ اعصاب .. گازِ اعصاب …
حاج آقا، حاج آقا …. به ناگاه چشمانش گشوده شدند، عرق سردی روی پیشانیاش نقش بسته بود. قلبش به شدت میتپید. صدایی از پشت سرش گفت: حاج آقا.
اندکی به خود آمد، رو به روی پنجرهای ایستاده بود. رویش را با اضطراب برگرداند. چشمانش به صورت پرستاری افتاد. پرستار گفت: بفرمائید. و با لبخندی، به بستهی شکلاتی که در دست داشت اشاره کرد.
هنوز گیج بود. مات و مبهوت به شکلاتها خیره شد. پرستار بسته را جلوتر گرفت و باز گفت: بفرمائید.
شکلاتی را برداشت و دوباره رو به سوی پنجره برگرداند. آن بیرون، چشمانش به درختی افتاد، که آرام و با وقار با باد عشقبازی میکرد.
حملهی دشمن آرام گرفته بود. او و هادی، خسته و مجروح، به تخته سنگی تکیه داده بودند. حال هادی خیلی وخیم بود. او میترسید و گریه میکرد. هادی اما، با حال نذارش به او دلداری میداد و با جملاتی بریده بریده میگفت: جنگ تمام میشود… بر میگردیم… همین زخمها… میشوند… سند افتخارِ ما… میشویم… قهرمان بچهها… پدر و مادرها… با افتخار… ما را… به بچهها… نشان خواهند داد…
صدای هق هقی او را به خود آورد. کمی آرامتر شده بود. رویش را برگرداند. دخترکی، ساعدش را به روی صورتش گرفته بود و میگریست. به سمت دخترک رفت، با انگشتان زمختش، گیسوان پریشان دختر را نوازش کرد، دستش را گرفت و شکلات را به او داد. لحظهای نگذشت که نگاه سنگین مادر را بر روی خود احساس کرد. مادر بی توجه به او، دست دخترک را گرفت و به سمت خود کشید. مادر، دخترک را کشان کشان به همراه خود برد و او با چشمانش دخترک را بدرقه کرد.
مادر به انتهای سالن که رسید، شکلات را از دست دخترش کشید و به سطل زباله انداخت و با دستمالی مشغول پاک کردن دستش شد.
دوباره به سمت پنجره رفت. بازتاب تصویر خودش را در پنجره دید. صورتی بدون ابرو، سری تاس که چند تار مو با بینظمی از آن بیرون زده بودند، صورتی نحیف و تکیده، با پوستی ترک برداشته. سرش را به پائین خم کرد و به تقاطع سرامیکها و دیوار زیر پنجره خیره شد.
غروب بود، با هادی بر روی تپهای نشسته بودند و نگاهشان را به فرو رفتن خورشید در باتلاق سرخ افق گره زده بودند. هادی میخواند:
سر کوه بلند آهوی خسته
شکسته دست و پا، غمگین، نشسته.
شکستِ دست و پا دردست، اما
نه چون درد دلش کز غم شکسته.
آمیرزا. ۴ بهمن ۱۳۹۱
سلام
زیاد اهل خوندن ازین متن ها نیستمااا
ولی خوب بود :))
قربان تو مسعود جان
لطف کردی که خوندی و نظر دادی.
عالی بود . توی فکر رفتم . حالا میفهمم چرا انقدر سبک جمله بندی های مطالب سایت باحال و جذابه
ممنون از لطفت پوریا جان. 🙂