باز تا ما آمدیم دو دقیقه کپهی مرگمان را بگذاریم، هزار جور فکر و خیال سرک کشید به ذهنمان. این ذهن لامصب ما هم بد چیزی است، تا می آییم دمی بیاساییم، به کار می افتد و خواب و خوراک را از ما میگیرد. اصلا شده دزدِ دین و دنیامان! این بار ذهنم پر کشید به دوران قدیم، قدیم که می گویم یعنی قدیمها، خیلی قدیم، آن موقع که چشمها سیاه و سفید میدیدند. یاد غائلهی میرز اکبر و میرز قلندر افتادم. میگویید قضیه چه بود؟ حالا برایتان میگویم که قضیه چه بوده است: