پیشنوشت: این نوشته رو سال ۱۳۹۱ نوشته بودم. دیدم خیلی وقته این بلاگ به روز نشده، حال و روز مملکت هم که کم از سال ۱۳۹۱ نداره (به قول تکنیکالیستهای بورس: تاریخ تکرار میشود)، گفتم حداقل با یکی از نوشتههای سال ۱۳۹۱ یه تکونی به این بلاگ بدم، بلکه دوباره راه بیفته.
…..
آکبلایی دیگر طاقتم طاق شده بود. این کمر لامصبم زیر فشار هزینه ها خم شده و هیچ توش توانی برایم باقی نمانده بود. گفتم شال و کلاه کنم و به دهداری بروم بلکه شکایت و تظلم خواهی به آمرعلی خان دهدار ببرم.
به دهداری که رسیدم دیدم تابلوی “آمرعلی خان دهدار” را کشیدهاند پائین و یک تابلوی جدید زدهاند که “آمیرز آمرعلی دهدار“!!! گفتم سبحان الله! آمرعلی خان از کی تا به حال آمیرز شده؟
نوکرش جواب داد: نمی دانم این شهر چه دارد که آمرخان رفته آنجا و چند اشرفی داده و عینک آمیرزی گرفته است. بابام جان قدرتی خدا هرکه این عینک را بزند آمیرز میشود!
آکبلایی اینجا بود که فهمیدیم حضرت حافظ منظورش از بیت “نگار من که بمکتب نرفت و خط ننوشت، به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد”، چه بود است. نگو قصد و غرض لسان الغیب، همین قضیهی اشرفی دادن و عینک گرفتن و آمیرز شدن بود.
آکبلایی، گوش شیطان کر، چشمِ بد دور، چشم حسود و بیگانه کور، جدیداً اعضای شورای ده هم کم کم دارند عینکی میشوند.
بگذریم، برویم سر ماجرای خودمان. خلاصه دق الباب کردم و لاحول گویان داخل اتاق شدم.
به محض اینکه چشمانم به تمثال مبارک آمرخان افتاد، زبان به شکایت گشودم و گفتم: آمرعلی خان از وقتی که این طرح “صنار بده آش” را اجرا کردهاید قبض آب زمینمان سر به فلک کشیده، آخر ما از کجا بیاوریم که این همه پول قبض بدهیم؟ به رب به رسول نداریم، به پیر به پیغمبر نداریم، به عینی و به عین الله نداریم.
آمرخان عینکش را جا به جا کرد و گفت: بشکند این دست که نمک ندارد. بد کردم که حقتان را از مایه تیلهدارها گرفتم؟
گفتم: والله چه حقی؟ چه آشی چه ماستی؟ چه کشکی چه پشمی؟ از وقتی این طرح “صنار بده آش” را اجرا کردهاید، این اصغر چارواداری که دو تا دلیجان داشت، حال چهار تا دیگر هم خریده و بیا و ببین که چه برو و بیایی پیدا کرده است. اگر تا دیروز به او میگفتیم اصغر دلیجان، حال به سبب طرح شما آنقدر پول روی پول گذاشته که دیگر شده اصغر کمپانی! عوضش منِ گردن شکسته از دارِ دنیا یک “پیر قاطر” داشتم، که همان را هم مجبور شدم بفروشم تا پول قبض آب زمینم را جور کنم.
آکبلایی، این آمرخان تا قبل از آمیرز شدنش هم حرف ما به کتش نمیرفت، حال که عینک آمیرزی هم گرفته دیگر بدتر! هرچه که به او میگوییم ردیّه ی علمی هم بر آن می آورد. واقعا این عینک آمیرزی هم نعمتی است. مثلا باران نمیآید، جمع میشویم میرویم پشت سر آسید عباسقلی نماز باران میخوانیم. والله بارانی که نمیبینیم. ولی فردایش آمرخان را میبینیم، که یک مشت کاغذ به دست گرفته که طبق آنها میزان باران امسال چند برابر سالهای دیگر بوده است. تا میگوئیم کو؟ کجا؟ میگوید شما که آمیرز نیستید، بصیرت ندارید و نمیفهمید.
بگذریم، باز هم زدم به جاده خاکی. برویم سراغ درد دل خودمان.
آکبلایی، به آمرخان گفتم: اگر همین طور پیش برود آخرش به جای فروختن گندم و جوِ زمینم، کارم به خرید گندم و جو می کشد! آخر خدا را خوش میآید؟ آقا ما نه آن صنار سه شاهیات را خواستیم و نه این قبض و گرانی را!
اما به گوشش نرفت که نرفت. خلاصه هرچه که به این آمرخان گفتم از این گوش گرفت و از آن گوش به در کرد. آخرش هم گفت که شما جماعت قشمشم آبادی قدر نشناسید، از کوفی جماعت هم بدترید. اگر دستم را تا مرفق در عسل فرو کنم و به دهان شما بدهم، باز هم نوک انگشتم را گاز میگیرید، از بس که جَلَب و بی چشم رو و نمک نشناسید. اصلا محبت به شما نیامده، حقتان چوب است و ترکه!
بعد هم به نوکرش سپرد که مرا از دهداری بیرون بیندازد.
آکبلایی از این آمرخان که آبی گرم نمیشود، خودت به داد ما برس!
قربان تو، آمیرزا
آمیرزا جان سلام،
من که این حرکت شما رو به فال نیک میگیرم و معتقدم آهسته رفتن به از نشستن باطل!
بله آمیرزا یادش بخیر که یک زمانی هر جای این دنیای مجازی دنبال جوابی برای سوالات برنامهنویسی بودیم آخرش جواب همینجا پیش آمیرزای خودمون بود و خیلی بیریا و خودمونی بهتر از صدتا متخصص مدعی، جواب میداد و خلاصه کلی باهاش خاطره داریم.
بله آمیرزا تو دیگه فقط واسه خودت نیستی و کلی مسئولیت داری.
مخلص و ارادتمند شما
سید حبیب
ممنون از لطفت حبیب جان … خیلی از فضای بلاگنویسی دور شدم متاسفانه … 🤦♂️
آمیرزا کم کار شدیا
قبول دارم .. 😐
واقعا وبلاگ جذابی داری هر وقت اومدم فقط لذت بردم .
موفق باشی !
ممنون از لطف شما … 😃
سلام آمیرزا. منم یه برق خونده علاقمند به برنامه نویسیم. ممنون بخاطر قلم دوست داشتنی و اطلاعات و تجربیاتتون.
ممنون .. پرچم برقیها بالاست 😁