همسایهی دیوار به دیوار ما پیرمردی است به غایت پیر و فرتوت که براستی عدد سنش بر هیچ یک از اهالی محل معلوم نیست. اگر بخواهیم به شایعات اغراقگونه و افسانهواری که در محل راجع به او رایج است، گوش جان بنهیم، باید بگویم عمرش تنه به تنهی عمرِ نوح نبی میزند و اگر از قضای روزگار، روزی گذرش به موزهای بیفتد، چه بسا که او را به عنوان میراثِ دورانِ کهن، مهر موم کرده و همانجا نگاهش دارند! حال تو خود بخوان حدیث مفصل از این مُجمل!
البته این پیرمرد علیرغم سن زیادش، به دلیل جثهی کوچکش معروف به بابا کوچیک است. درمورد شایعاتِ پیرامون سن باباکوچیک میتوان گفت که این شایعات بیشتر از آنکه نشأت گرفته از کثرت سن او باشد، ریشه در اصرارش در حفظ آداب و سنن و اِکراهش در برابر هر گونه تغییر و تحول دارد، حتی اگر این تغییرات از نوع اِلی اَحسن الحال باشند! باباکوچیک آنچنان به رفتارهای قدیمی و خاکخوردهی خود پایبند است، که گویی جزو اصول دیناند و ترک آنها نیز مصداق بارز کفر است و الحاد و بیدینی! با این اوصاف، حتما میتوانید حدس بزنید که او از آن دشمنهای قسمخوردهی هرگونه نوآوری و فنآوری است، که اصلا و ابدا و به هیچ وجه مِنالوجوه دُم به تلهی هیچگونه تکنولوژیای نمیدهند.
الغرض، یکی از کارهایی که بابا کوچیک در انجام آن مُصِر بوده و هست و سال به سال، دو هفته مانده به عید، باید در خانهاش انجام شود، باد دادنِ رختخوابها و لحافهایش است. البته این مراسم آنقدرها که ممکن است به نظر برسد، ساده نیست. باید پنبهزن بیاید و دل و رودهی تمام لحاف و تشکها را بیرون بریزد، پشمِ آنها را با کمان بزند و از هم وا کند. باز همهی آنها را بچپاند توی لحاف و تشکها و سر آنها را بدوزد و الی آخر.
القصه، فردی که برای پنبهزنی به خانهی بابا کوچیک میآید پیرمردی است ماشالله نام، که در سن و سال و قدمت باستانیاش چیزی کم از خودِ بابا کوچیک ندارد و گویا اصلا این دو از ابتدای خلقت در این کرهی خاکی ساکن بودهاند و حالا حالاها هم قصد رفتن ندارند. آقا ماشالله با اینکه حلاج و پنبهزن است ولی در بین اهالی محل به “عمو پینهدوز” شهرت دارد، حالا پنبهزنی چه دخلی به پینهدوزی دارد؟ الله اعلم!
عمو پینهدوز هر سال و در زمانِ معهود سر و کلهاش با یک دوچرخهی ۲۸ فَکَستَنی پیدا میشود، با یک زنگ روی دستهی آن که هی به هی صدای رینگ رینگش را در میآورد و همانا صدای آن برای اهل محل به معنی نزول اجلال حضرت پنبهزن است.
امسال هم مثل هر سال عمو پینهدوز برای خدمت حیاتیاش سر وقت به سراغ بابا کوچیک آمد. جایی که عمو پینهدوز بند و بساطش را پهن کرد، همانا پای ایوان خانه بود که درست روبروی پنجرهی اتاق من قرار دارد. عمو پینهدوز به محض مستقر شدن فیالفور کمان بلندش را به دست گرفت و زهِ آن را بین پنبهها گذاشت و گلویی صاف نموده، سرش را رو به آسمان گرفت و انگار که بخواهد سرِ انسانی را ببرد و یا اینکه گناه کبیرهای مرتکب شود، یک “خدایا ما را ببخش” تحویل داد و سپس با آن وسیلهی هاون مانندش روی به کوبیدن به روی زه آورد و صدای دَنگ دَنگ دَنگ دَنگش را به راه انداخت و اتاقِ من را در حال و هوای حجرههای زیر بازارچههای قدیمی فرو برد. من هم که دیگر سالی یک بار شنیدن این صدا برایم تبدیل به عادت شده است. اما عمو پینهدوز هیچگاه به همین صدای کمان بسنده نکرده و انگار که کمان موسیقی به دست داشته باشد، با آن حنجرهی پیر و از رده خارجش صدا را سر میدهد، دَنگ دَنگِ کمانش را با آهنگ مورد نظر تنظیم میکند و میزند زیرِ آواز، که البته گوش کردن به آن آوازها هم برای من خالی از لطف نیست. اصولا شعرهای عمو پینهدوز هم مانند صدای سازش بی سر و ته هستند و تک و توک پیش میآید که شعری را درست و حسابی بخواند. معمولا شعرها چیزی شبیه اشعار شعرای معروف هستند، البته با اندکی تغییر و تحریف که احتمالا به موجب خاک خوردن در ذهنِ عمو پینهدوز اعمال شدهاند. گرچه گاهی هم به نظر میآید که این تغییرات به عمد اعمال شدهاند!
این دفعه هم عمو پینهدوز به محض شروع کار مشغول به خواندن آواز کرد:
ماشینِ مشدی ممدلی، ارزون و بیمعطلی
این اتولی که من میگم، فوردِ قدیم لاریه
رفتنِ توی این اتول، باعثِ شرمساریه
نه بابِ کورس شهریه، نه قابلِ سواریه
بار کشیده بس که از، قزوین و رشت و انزلی
ماشینِ مشدی ممدلی، ارزون و بیمعطلی
همین طور که مشغول خواندن بود، من سرم را از پنجره بیرون بردم، نگاهی به او انداختم و گفتم: عمو، یا علی مدد، خدا قوّت!
عمو سرش را بالا گرفت و گفت: علی یارت بابام جان.
و باز مشغول پنبهزنی شد و خواند:
امشب مهتابم خوابه، ای خدا ای فلک
دلِ من چه بیتابه، بابام جان به درک
گفتم: عمو جان انگاری آدمِ درد کشیدهای هستی.
گفت: آره بابام جان، ما تو زندگیمان مکافاتی کشیدیم، این جور زندگی را خدا نصیب گرگ بیابان هم نکند! به قول شاعر شبِ تاریک و بیمِ موج و گردابی چنین هایل، کجا دانند حالِ ما سبکباران و صادقها!
گفتم: عمو “صادقها” نه، باید گفت سبکبارانِ ساحلها.
گفت: بابام جان تو بهتر میدانی یا من که اندازهی موهای سرت عمر کردهام!؟ اصلا این صادق تلخیصِ آن مرحومِ خیر ندیده صادق عنایت است!
گفتم: عمو جان صادق عنایت نه، درستش صادق هدایت است! درضمن آن بنده خدا که شاعر نبود، نویسنده بود.
گفت: پسر جان آنقدر روی حرفِ بزرگتر حرف نزن، جوون هم جوونهای قدیم، هر چه که بزرگتر میگفت، میگفتند چشم! بابام جان، تو مو میبینی و من ریزشِ مو، بله داشتم میگفتم ما بدبختیها کشیدیم!
گفتم: ببخشید عمو جان. حالا بدبختی چرا؟
گفت: آخر بابام جان ما هم دل داشتیم!
گفتم: خدا برکت بدهد! عموجان همه دل دارند!
گفت: بابام جان، ما دل داشتیم اما نه ازین ماسماسکهایی که این بچه سوسولها دارند و بهش میگویند مووایل داشتیم نه آیدی داشتیم، نه تلگرام و نه اساماس! خدایا ما را ببخش، چه سرت را درد بیاورم که حتی تیلهفون هم نداشتیم.
گفتم: عمو جان خوب این چیز ها را بلدی! صد تا امثالِ من باید بیایند پیش شما شاگردی کنند و علوم جدیده کسب کنند!
گفت: بابام جان نخوردیم نونِ گندم ولی دیدیم دستِ مردم.
گفتم: عمو جان، خوب این ها را نداشتین که نداشتین! مگر این ها برای آدم آب و نان میشوند؟
گفت: نه بابام جان مثلِ اینکه درست ملتفت نشدی، میگم ما هم دل داشتیم! خدایا ما را ببخش.
گفتم: آخر عمو جان دل چه دخلی دارد به موبایل و تلفن و این چیزها؟
گفت: بابام جان انگار تو اصلا توی باغ نیستی و سرت توی حساب و کتاب نیست! این نوهی ذلیل مردهی من با همین دم و دستگاه هر روز یک نفر را برای خودش جور میکند، الهی گور به گور بشود که دادِ پدر و مادرش را هم در آورده! اما دریغ که دوران ما ازین چیزها نبود و کار ما هم حسابی زار بود! خدایا خودت ما را ببخش، خلاصه ما هم دل داشتیم دیگر.
گفتم: عمو جان این حرفها از شما بعید است، آخر با این سن و سال و با این محاسنِ سفیدتان، دیگر باید مرد خدا باشید، این چه جور فکرهایی است که در سرتان است.
گفت: بابام جان ما که از بچگی یک من ریش و پشم به صورتمان وصل نبود، خوب جوان بودیم دیگر، از طرفی همین ائمهی خدا گفتهاند مِن اخلاق الانبیا، حُبّ النِسا!… خدایا ما را ببخش. ما که نماز نمیخوانیم، روزه هم نمیگیریم، همین نسا را هم اگر از ما بگیرید دیگر از مسلمانیمان چه میماند؟
گفتم: خوب عمو جان، شما که دل داشتی و این بند و بساطها را هم نداشتی، از قرار معلوم طاقتِ صبر و قرار هم نداشتی، پس چه کردی؟
گفت: آره بابام جان، ما هرچه میکشیم از دستِ این دلِ لامصب است، به قول شاعر ز دستِ دیده و دل هر دو فریاد، که هرچه این بیصاحاب بینه آن صاحابمرده کند یاد.
باز سرش را رو به آسمان گرفت و گفت: خدایا ما را ببخش!
سپس ادامه داد: خلاصه بابام جان مووایل و تیلهفون نبود ولی ما هم که دور از جان، چَپَر چُلاق نبودیم بلاخره یک روشهایی برای خودمان جور میکردیم! به قولی خدا گر ز حکمت ببندد دری، ز رحمت زند قفل محکمتری!
گفتم: مثلا چه روشهایی؟
گفت: بابام جان تو چقدر سوال میپرسی…
گفتم: خوب ببخشید عمو جان، قصد و غرضی نداشتم.
گفت: خواهش میکنم بابام جان، داشتم شوخی میکردم، اصلا از قدیم میگفتند سوال کردن عیب نیست، پرسیدن عیب است.
خنده ای سر داد و ادامه داد: خوب بابام جان مثلا سنگ ریزه میگرفتیم و میزدیم به شیشهی خانهی آدمی که دختر عضب داشت، خلاصه آن دختر هم اگر در سر هوس یار و دلداری داشت یواشکی میپرید پای پنجره!
گفتم: ها؟ خوب آنوقت چه میگفت؟
گفت: چه میگفت؟ همین است که میگویم در باغ نیستی دیگر! اینجا تازه سایهاش را از پشت پنجره میدیدیم، تازه چادرش را هم میگرفت جلوی صورتش! خدایا ما را ببخش، خلاصه فقط نیمرخ یک سایهی چادردار را در پشتِ پرده میدیدیم که صُمُم بُکم پشت پنجره ایستاده بود و هر از چند گاهی هم نیمچه نگاهی از گوشهی پرده به بیرون میانداخت! حالا اگر شانس میاوردیم و صدای سنگ به گوش برادر و پدرش نمیرسید، که اگر میرسید دیگر وا مصیبتا، باید خر میآوردیم و باقالی بار میکردیم!
گفتم: شما که میدانستی اگر بفهمند غوغا میشود، پس چرا باز هم ازین کارها میکردی؟
گفت: والله بابام جان، کارِ دل بود دیگر، خدایا ما را ببخش، بالاخره نمیتوانستیم بیکار بنشینیم، فوقش هم جنجال به پا میشد، اصلا مرگ یک بار، شیون هرچه دلت خواست!
گفتم: خوب از پشت پنجره چه کار میکردید؟
گفت: والله باید ادا و اطواری در میآوردیم که به دلِ یار بچسبد، مثلا شعری چیزی از خودمان در میآوردیم و می خواندیم.
در اینجای حرف مطابق معمول عمو پینه دوز کمان به دست گرفت و شروع به خواندن کرد:
بیا ای نَرگِسُم بالا بُلندُم *** به زلفونت دو کفشُم را ببندُم
بسازُم دسته بیل از سرو قدت *** زنُم شخم این دل خوشگل پسندُم
خندیدم و گفتم: عمو جان اینها را از کجا پیدا کردهاید؟
گفت: عجب! مگر بابا بهروز عریان را نمیشناسی؟
گفتم: نه والله!
گفت: خوب اشکالی ندارد بابام جان. داشتم چه میگفتم؟ آها… این را هم بگویم که آن موقع فیلسوف شدن تازه مد شده بود و حسابی توی بورس بود. اگر هم یکی از این عینکها به چشم میزدی و دو تا از آن کتابها میخواندی نونت حسابی توی روغن بود. عینک را میزدی به چشمت و کتاب را میگرفتی زیر بغلت و در خیابانها رژه میرفتی و دل میبردی! خدا یا ما را ببخش، خلاصه به قول معروف تا ابله در جهان است فیلسوف در امان است.
من که بحث بهم مزه داده بود دو دستم را زیر چانهام ستون کردم و دل به ادامهی حرفهای عمو پینهدوز دادم.
پرسیدم: عمو، عاشق هم شده بودید؟
گفت: بله بابام جان، من هم عاشق شدم، آن هم چه عاشق شدنی.
گفتم: چطور؟
گفت: از طریق یکی از آشنایان متوجه شدم که دختر کربلایی حسن دلش پیش من گیر کرده است، من هم از سر جوگیری ندیده عاشقش شدم، مثل حاجی بابا پیش خود گفتم: “اگرچه هنوز جمالت ندیدهام، اما عشقم ندیده به کمال است”! خلاصه آدم که خر بشود، چه یک وجب، چه صد وجب!
خلاصه این طور شد که درگیر دختر کبل حسن شدم، ولی از آنجایی که به قول حاجی بابا در عقاید اسلام چندان استوار نبودم که کار خود را به قضا و قدر حواله و از نصیب و قسمت نواله کنم، گفتم خودم پا پیش بگذارم. پس دل را به دریا زدم.
دختر کبل حسن هم که مثل خانِ هفتم! دختر افتادهای بود، آره بابام جان، افتاده بود اما از دماغِ فیل! جای شما خالی در دوران جوانی یک رفیق گرمابه و گلستان هم داشتم که گیلهمرد صدایش میزدیم. این گیله طبعِ شعر خوبی هم داشت. وقتی فهمید که من عاشق دختر کبل حسن شدهام، چپ و راست جلوی من رژه میرفت و میخواند:
کبله حسن، عینه اولاغه لنگه *** فهم و شعور ندانه چون کولنگه
بعضی موقعها هم که از مشکلاتم در مسیر عشق میگفتم میخواند:
خولاصه کولَّن همه چی حل بوبو *** اسبه نصیب و قسمتم نعل بوبو
خلاصه همین گیلهمردِ خیر ندیده به زیر پایم نشست و راه و چاه نشانم داد و هر روز نسخهای برایم میپیچید از برای نوشتن شعر و نامه. هر نامه و شعر را هم باید با هزار دوز و کلک و صد جور شامورتیبازی به دستش میرساندم. خلاصه نامههای یکطرفهی من بعد از صباحی دوطرفه شدند و به قول شاعر هم که چه خوش بی که محبت از دو سر بی!
القصه طی همین کاغذبازیها قرار گذاشتیم که یک ظهر تابستان، وسط چلهی گرما که هیچ بنیبشری از خانهاش بیرون نمیآید، به بهانهای از خانه بیرون بزند و در یکی از این کوچههای آشتیکنان از رو به روی هم رد شویم و به محض نزدیک شدن او نقابش را کنار بزند تا چهرهاش را ببینم. بابام جان آن موقع مثلِ الان نبود که همه نسوان کشف حجاب شده در کوی برزن راه بروند، نه بابام جان، آن موقع دور دورِ چادر و چاقچور بود، دورهی روسری و چارقد بود. خلاصه یک روزی فرصت دست داد و در وسط کوچه نقابش را کنار زد.
استغفرالله… خدا یا خودت ما را ببخش! همین که نقاب از چهره برداشت، تو بگو یکهو روز روشن برایم شد شبِ اول قبر و او هم نکیر و منکرش! بابام جان قیافهای داشت که مسلمان نشنود و کافر نبیند. هر کدام از چشمهای لوچش قدِ یک نعلبکی بودند. دماغی داشت که خرطومِ مورچه خوار پیشش لنگ میاندخت. روی دماغش هم خالی داشت قدِ یک کفِ دست. دندانهای زردش ترتیبی داشتند که آدم را یاد یکی بود و یکی نبود میاندختند. چند موی آنچنانی هم از چانهاش بیرون زده بود. حال به این قیافه اضافه کن سرمه کشیدن ناشیانه به دور چشم که قیافهی نکیر و منکرش را ترسناکتر میکرد و سرخ آب و سفیدابی که قیافهی دو زار سه شاهیاش را دلقک سیرک حسابیای کرده بود. خلاصه جن بوددادهای بود برای خودش که بیا و ببین. به قول شاعر نگاهم با نگاهش کرد برخورد، خدا مرگش بده حالم بهم خورد!
بعد از ماجرای کوچه ی آشتی کنان من شدم جن و او بسم الله! هر جا که از او اثری بود از من خبری نبود. پشتِ دستم را داغ کردم که دیگر از یک فرسخی محله شان هم عبور نکنم. خلاصه از قدیم گفتهاند جلوی ضرر را از هر کجا که بگیری معصیت است.
باباپینهدوز آهی کشید و ادامه داد:
روزی تو را ز مستی تشبیه به ماه کردم، لامپِ صد هم نبودی من اشتباه کردم. بله بابام جان، از آن روز به بعد چه شبهایی که کابوس وصلت با این غول بیشاخ و دم را ندیدیم! خدایا ما را ببخش.
عمو پینه دوز به این جای صحبت که رسید مجددا کمانش را به دست گرفت و شروع کرد به پنبه زدن و خواندن:
نگار بی حواس بی کتابُم
چرا هی میدهی هر شو عذابُم
تو میدانی که ما از جن میتِرسُم
چرا هر نیمه شو آیی به خوابُم
گفتم: یعنی چه؟ یعنی دیگر بیخیالش شدید؟
گفت: هی بابام جان، هی بابام جان، همه یار دارند و خاردار مائیم، چراغ کهنهی بازار مائیم!
.
آمیرزا – آذر ۱۳۹۶
……….
پینوشت۱: در این نوشته از عبارات و اشعار متعلق به افراد حقیقی و مجازی مختلفی استفاده شده، متاسفانه برای برخی از عبارات و اشعار به کار رفته در این نوشته طور دقیق یادم نیست متعلق به چه کسی هستند.
پینوشت ۲: عکس ابتدای نوشته متعلق است به پیرمرد پنبهزن – خبرگزاری مهر
پینوشت ۳: توصیه میکنم مستند خیلی کوتاه (در حد سه دقیقه و نیم) زیر را که درمورد پیرمرد پنبهزن است تماشا کنید:
درود
آقا اون گیله مرد بیچاره رو چرا وارد دعوای خودتون کردین 🙂
بلاخره گیلهمرد حکم پیر طریقت رو داره، نمیشد یادی ازش نکرد 😀
مثل همیشه عالی
ممنون مهدی جان
وبلاگ با حالی داری:)