ما اون قدیم قدیمها یه دورهمی داشتیم که توش داستانهامون رو میخوندیم. متاسفانه عمرِ اون دورهمی دیری نپائید، اما توش داستانهای خوبی از دوستام خوندم. تو این نوشته میخوام یکی از اون داستانها رو با شما به اشتراک بذارم. داستان کوتاه “جایی در این حوالی” نوشتهی یحیی محسنپور. نوشتههای یحیی رو دوست دارم، یحیی تسلط خوبی روی نوشتار داره و همینطور خیلی خوب فضاسازی میکنه. گرچه مِهِ غم پرده کشیده رو نوشتههاش، اما نوشتههای خوب و دلنشینی داره.
__________
جایی در این حوالی
سکوت بود و تنگنای غروب و انبوهی از سیاهی که واپسین روشنایی یکی از آخرین روزهای سرد زمستان را بدرقه میکرد، همچنان که خر فرتوت با پاهایی که اندک بارقهای از توانایی در مفاصلش کورسویی از امید بود برای پیمودن راه باریک و شاید خیس و باران خوردهی همیشگی، بهسوی پایانی قریب و نامعلوم پیش میرفت. گویی در دل پر از بخل این روزگار همیشه در حرکت که لمحهای را وا نمیگذارد تا شاید آسایش خاطری باشد بر قلبهای از نفس افتادهی خسته از تپش، زمان برای این حیوان سربهزیر و صاحب دیرینهاش از حرکت مانده بود تا تنهاییشان بیش از همیشه نقشنگار منظرهی خالی از حاشیهی این جادهی ساکت همیشگی باشد و اگر پرتاب صدای برهمزنندهای بر این تصویر مات بود همان زمزمهی گهگداری آشنای مرد گاریچی میتوانست باشد که سرودهای قدیمی از سرزمین مادریش بود و با نای نوای مکرر چرخ گاری و اندک طنین دلآسای صدای عرعر حیوان سمفونی حزینی را میآفرید تا هرازگاهی به خویشتن خویش ثابت کنند که هنوز در فراموشی سکوت روزگار گم نشدهاند.
در قامت همچنان در حرکت خر فرتوت دیگر نه نشانی بود از آن غرور و صلابت جوانیش و نه اشتیاقی به پیمودن راه و رسیدن به مقصد، و به اشکالی ناموزون میمانست که با افول هردمافزای روشنایی در آن تاریک منظره، رفته رفته با تیرگی جاده اجین گشته و تنها واپسین احساسات عمیقی از وفاداری به یار دیرینهاش، همان گاریچی خستهدل بود که یارای غلبه بر دشواری مسیر را برایش فراهم میکرد، مردی که بیهیچ گفتوگویی روزان خود را در کنار حیوان به فعالیت سپری میکرد، بدون آنکه لحظهای او را مصاحب خود قرار دهد و با او از اندوه پنهان دلش سخن بگوید، و تنها دلخوشی حیوان همان دستان نوازشگر پینه بسته از سترگی جبر روزگار بود که شبهنگام و هنگام خواب در طویله برای یکبار بر صورت و یالش فرود میآمد، دستانی که هرچه ذرهذره ضمختیاش فزونتر میگشت نوازشگریش برای خر گاریچی ملموستر و لذتبخشتر میگردید.
جاده همچنان بیپایانی خود را ادامه میداد، باد وزانی بر اندام لختش نفیر سوزناکی میکشید و سردی بیامانش کهولت استخوانها را به سخره میگرفت. دیگر جیرجیرکان موسیقی شب را به سرنایی ناهماهنگ آغاز کرده بودند و شبپرهها بر آسمان بیانتهایش فواصل بین ستارگان را میتنیدند. با وجود سبک بار بودن گاری سنگینی عجیبی اندام نحیف حیوان سالخورده را در هم میفشرد، پاهای دیگر کاملا خمیدهاش در هر قدمی قدری به عقب کشیده میشدند و گویی که حیوان در حرکتش درجا میزد، چشمان زلالی که روزگاری به سوی پرستارهترین دریچهها روان بودند دیگر حتی ره به چشمهی مهتاب هم نمیبردند و آرام و بیهیچ حرکتی مات از بدسرشتی این روزگار و خیس خجلت راه سنگلاخهای جاده را پیش میگرفتند.
شرم حیوان از این ناتوانی اما درد دیگری بود بسی جانکاهتر و از حد برون، و مدام از برای این فکر که کهولت و فسردگیش اندوه خاطری خواهد شد دوچندان برای صاحب پر درد و مشغلهاش، رنجشی بیشکیب از درون آزارش میداد. با خود میاندیشید که دیگر چگونه نظارهگر شبانی باشد که در آن صاحبش علیرغم اینکه دیگر نه نایی در رمقش باقیمانده با چشمانی بیفروغ گشته از بس فزونی رنج کار، برایش کاه و یونجه و آب گوارای چشمه را فراهم میآورد. در اثنای همین اندیشههایش بود که ناگهان واهمهای که مدتی مدید در خون و پی حیوان رخنه کرده بود زخم وا کرد، رشته تحملی که تا واپسین لحظه چشمان نگران خر بینوا ملتمسانه به استحکامش امید بسته بود از هم گسست و در اندکی لحظه اندام برهنهی جاده پیکرهی حیوان را تنپوشی برای خود دید.
زمین خوردن خر فرتوت مرد گاریچی را که همچنان در اندیشههای دور و دراز مخیلهاش مغروق بود، برای لحظهای به وانفسای این دنیای جبری کشاند تا تحیر این منظره پرده از خماری چشمانش برباید. از گاریش پایین میآید و مچ دست راست خر را که آسیب دیده بود واکاوی میکند، حیوان سخت از نفس افتاده و اندام تبدارش بر سردی سنگلاخهای جاده فرش بود. در هر بار نفس کشیدن شیارهای موازی دندهها به زیر پوست کشیدهاش نقش میبستند، بخار تنکی از بینی و دهانش بالا میگرفت که منظره تاریک جلوی دیدگان نمناکش را در هم میآمیخت، به هیچ وجه نمیخواست صاحبش نظارهگر این وضع نزار باشد و در حالیکه سمت چپ صورتش بر زمین لمس بود از غایت خجلت دیدگانش را درهم میفشرد تا باشد که سیاهی بیامان رخنه کرده در عمیق چشمانش بهانهای گردد تا کمتر نظارهگر نگاه سخرهی منظرهی پیرامون خود باشد و تنها لحظهای چند فراموشی میبایست تا تریاک مرهمی بر غم جانکاهش شود.
مرد گاریچی زمانی که در مییابد ضعف خر از کهولتی میباشد که در استخوانهایش نقش بسته اندکی وی را تنها میگذارد و در کنار جادهی ضمن خیره ماندن به شاخههای درهم درختان سیگاری به لب کرده تا سوسوی ثانیههای به آتش کشیدنش دود خستگی از اندام حیوان بزداید. پس از هنگامهای چند سرانجام خر موفق میشود به کمک صاحبش روی پاهای خود بایستد تا مجددا راه خانه را در پیش بگیرند. خستگی بیاندازهی حیوان حتی برای لحظهای این شک را به گذرگاه ذهنش راه نداد که از چه روی این حد سبکبال شده است، چرا که صاحبش در همان دم واقعه گاری را از افسار حیوان جدا کرده و در بوتههای درهمتنیدهی اطراف جاده جایش داد. در تمام طول باقیماندهی مسیر سرش را پایین افکنده بود و با کشاندن پاهای ناتوان و خمیدهاش بر جاده، قدمهایش را نصفه و نیمه پیش میبرد. بدلیل آسیبدیدهگی مچ پای راستش در هر قدم شلتاق میزد اما ابدا دردی احساس نمیکرد، دیگر هیچ حس نمیکرد، هیچ شرم حضوری از پس اندوه خاطرش نمیگذشت و سراسر وجودش تنها پر از پایانی بر این محنت ناتمام بود، و درست به همین دلیل بود که بر خلاف همیشه وقتی صدای پارس سگان صاحب یکی از خانههای پاییندست را که در همسایهگی خانهی گاریچی قرار داشت شنید که معمولا وقتی گرسنه میماندند صدای خیرهاشان اینچنین فراگیر میشد، اشتیاقی نابهنگام در عمیق روانش جان گرفت. با آخرین گامهایش استاده سرش را بالا آورد و با چشمان نه همچنان کاملا بستهای که هنوز از روزن نیمهبازشان جاودانگی جاری بود، حقارت شکوه پایان را به نظاره نشست.
شب به نیمهگاهش رسیده بود، گاریچی اینک تهیدست در کهنه اتاق خانهاش تنها دلسرد از فرونشستن پرتو رمیدهی خواب بر برکهی چشمانش به لب پنجره مینشیند و ساعتها مشاهدهگر انبوه ستارگانی میگردد که یک یک تخم حسرت بر دیدهگان آرزومندش مینشاندند، باشد که غبار رخوت از پردهی زنگار گرفتهی جانش بزدایند اما تا دل در گرو کرشمهی نگاهشان مینهاد در گذر زمان از وی گریزان شده، روی می پوشیدند و یکان یکان بر پردهی نقاب روزی ناگزیر فرو میرفتند. روزی که برای وی هیچ نداشت جز ادامهی همان سرگشتگی همیشگی و دیری نپایید که ناگاه صبح تیغ بر کشید و گاریچی طلوع دیگری را بر منظرهی غروب روزگاران رفته از یادش مشاهده کرد.
در خارج ار صحن سرای خانه پرتو بیش از اندازه زرد رنگ خورشید مدام خودنمایی میکرد و خطوطی از این پرتو از دل رخنه شکافهای طویله به داخل راه یافتند اما مصاحب صبحدم خویش را نیافتند. آسمان تلالو دمادم عجیبی داشت که پرده بر سر ضمیرش میپوشانید و گویی نه انگار ادامهی همان شب همیشگی بود. جایی در این حوالی صدای واهمهپرداز یک تفنگ شکاری آنچنان هوش از سر خیل پرندگان مهاجر ربود که فوج انبوهشان در اندکی به رویبندی سیاه بر چهرهی سیمابگون آسمان بدل گشت. در سراسر منظره دهشت سکوت نابهنگامی بود که ناباورانه با سیطرهی صدای سیاهمست کلاغانی چند که کیفور از تنفروشی چند تازه چنار عریان قیل و قالهایی بس نابشکوه بپا کرده بودند، به اوج خود میرسید. دیگر سگان گرسنه نمیخواندند اما در حوالی خانهی گاریچی اندوه نوای غریبی بود که به زحمت راه خود را در عمیق سنگینی این سکوت پیش میبرد، صدای مبهمی که به سرچشمهی خود وفادار بوده و روان آبش را به جوی روا نمیداشت، مثل اینکه باد غریبی بود که بر نیزار میگشت و خراب از سرگشتگی به نای حزینش شیونی سوزناک میکشید و یا اینکه بغضی سراسیمه در تنگنای گلو نه طاغت بهجای ماندنش بود و نه روی رهای گشتنش، به ناگهانی ناله و به بیامانی شکوه و به شباهت هقهق گریهی یک مرد تنها… .
آخرین شبان زمستان ۱۳۹۱
یحیی محسنپور
____________________
پینوشت: اگه سازدهنی (به قول فرنگیا هارمونیکا) دوست دارین، بهتون توصیه میکنم آلبوم شانزهلیزه از آزاده مهدویآزاد رو گوش بدید. این آلبوم بازنوازی یه سری از آهنگهای معروف با سازدهنیه. این آلبوم رو میتونید از بیپتونز بگیرید:
درود
جالب بود و بغض دوست داشتنی داشت، ممنون.
ممنون از نظرت احسان جان.