باز تا ما آمدیم دو دقیقه کپهی مرگمان را بگذاریم، هزار جور فکر و خیال سرک کشید به ذهنمان. این ذهن لامصب ما هم بد چیزی است، تا می آییم دمی بیاساییم، به کار می افتد و خواب و خوراک را از ما میگیرد. اصلا شده دزدِ دین و دنیامان! این بار ذهنم پر کشید به دوران قدیم، قدیم که می گویم یعنی قدیمها، خیلی قدیم، آن موقع که چشمها سیاه و سفید میدیدند. یاد غائلهی میرز اکبر و میرز قلندر افتادم. میگویید قضیه چه بود؟ حالا برایتان میگویم که قضیه چه بوده است:
روزی روزگاری، میرز اکبر و میرز قلندر افتادند به جان یکدیگر! آمیرزای بزرگ، پدر جد اینجانب نیز گوشهای نشسته بود و نظارهگر این مناقشه بود. خلاصه کار بین آن دو بالا گرفت و میرز اکبر با سنگی بر سر میرز قلندر زد و جانش را ستاند. آمیرزای بزرگ هم در حالی که گوشهای نشسته بود و چپق چاق میکرد، ناظر ماجرای آن قتل بود.
خلاصه میرز قلندر مُرد و میرز اکبر هم جیم شد، رفت و دیگر پشت سرش را هم ندید، انگار که آب شد و رفت به زمین، دود شد و رفت به هوا! انگار که تخمش را ملخ خورده باشد، دیگر اثری ازش نبود! رفت که رفت!
ولی چشمتان روز بد نبیند، چند سالی که گذشت و آبها که از آسیاب افتادند، دوباره سر و کلهی میرز اکبر پیدا شد. میرز اکبر هنوز عرق بازگشتش خشک نشده بود که علم خون خواهی میرز قلندر را به دست گرفت و آمد در میدان ده و داد و هوار به راه انداخت که ایهالناس، این آمیرزای نَسناس همان فردی است که موقع مرگ میرز قلندر مشغول چپق چاق کردن بود و هیچ غمش نبود که میرز قلندر مرده است. خلاصه میرز اکبر که خودش قاتل میرز قلندر بود، برگشت و غائلهی خونخواهان میرز قلندر را راه انداخت و مردم را جمع کرد و از میدان ده به سمت خانهی پدر جد ما، لشکرکشی کرد و پدرِ پدر جدِّ ما را در آورد.
حالا این که چرا بعد از این همه سال یاد آن غائله افتادم، الله اعلم! ذهن است دیگر، کاریش نمیشود کرد، بیهوا پر میکشد به این ور و آن ور!
.
العبد الاحقر، آمیرزا
🙂
آمیرزا چند سالته ؟
چطور مگه فرهاد جان؟ 😀
البته میبخشیدا سوالم مربوط به حریم خصوصیتون بود 🙂
واسه این پرسیدم که سنتون چطور شده که به دوران میرزا قلندر خان قد داده 🙂
+ پاسخمو تو توییتر گرفتم 🙂
البته سن پدربزرگِ آمیرزا به دوران میرزقلندر قد میداد 😉
حالا بماند که میرز اکبر هنوزم که هنوزه هر از چند گاهی سر و کلهش پیدا میشه 😀
کاش دوباره شروع می کردی به داستان نوشتن آمیرزا
قلمت فوق العادس پسر
شما لطف داری مجتبی جان … من تو نگارش امور روزانهم هم موندم چه برسه به داستان نوشتن …
دیگه اون شور و حال قدیم نیست .. به قول اخوان:
“چون درختی اندر اقصای زمستانم
ریخته دیری ست
هر چه بودم یاد و بودم برگ”
همون که دیدم فکرهای موقع آساییدنه به خوب بودنش پی بردم! میدونم دیگه 🙂
😀
مثل میرزا قلندر باشیم یا نباشیم؟ مساله خیلی این است
میرز قلندر که غزل خداحافظی رو خوند … 😉